محيا سادات محمديمحيا سادات محمدي، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

محيـــــــا ماه من

عروسی حمیده

ملوسک مامان پنج شنبه شب رفتیم قم عروسی حمیده .شما هم که جو بهتون غالب  شده بود  همش میرقصیدی .شب خوبی بود ومخصوصا به شما خیلی خوش گذشت و دختر خیلی خوبی بودی و مامانو اذیت نکردی به قول خودت دیگه من خانم شدم.ولی موقع عکس گرفتن بامامان همکاری نمیکردی. پرنسس مامان شما خیلی خوشگل شده بودی .دست مامانی درد نکنه که این پیراهن خوشگل رو واست دوخت و تل روی سرت رو هم زندایی درست کرد. اینجا هم خانم خانم ها داشتی دلبری میکردی و می رقصیدی           عزیزم با شادی تو من هم شادم وبا خوشحالی تو من...
26 مرداد 1392

محیاودکتر

شاپرک مامان بعداز اون تبی که کردی اجابت مزاجت تغییر کرد تااینکه امروز باپدری شما رو پیش دکتر سلطانی بردیم . ودکتر آزمایش واست تجویز کرد .جالب اینه که دکتر دستورداد چه غذاهایی رو نباید بخوری و شما امشب تو اتاقت همون دستور دکتر رو به عروسکت میگفتی . امروز قراره بریم قم عروسی حمیده{ دختر عموی من} وای تو چند روزه داری بیتابی میکنی که بریم عروسی .مامانی یه پیراهن واست دوخته که وقتی می پوشی مثه پرنسس ها میشی من طاقتم از تو کمتره .دوست دارم تا زودتر این پیراهنو بپوشی وازت عکس بگیرم و بزارم تو پست جدید     ...
24 مرداد 1392

مروری برگذشته محیاجونی

ماجرای محیاجونی وآینه:   محیاجونی یه دوست پیدا کرده البته در آینه     اول بهش نگاه میکنه تا اون سلام کنه میبینه دوستش مغروره پس:     بعد میفهمه که این کارش خیلی اشتباه بود وتصمیم میگیره که رفتارشو عوض کنه         ...
22 مرداد 1392

خلوت باخدا

خدایا تو خودت میدونی که هروقت دلم میگیره تا باهات حرف نزنم آروم نمیشم امشب تصمیم گرفتم تا درد دلمو بنویسم آخه روی صحبت کردن با تو رو ندارم .خدایا تو دریای معرفتی.تو کوهی از گذشتی .ما بنده ها موقعی که مریضی اومد سراغمون یا یه گرفتاری پیدا کردیم خداخدا میکنیم ما بنده ها قدر داشته های خودمون رو نداریم و فقط حسرت نداشته ها رو داریم . پریشب وقتی گل بانویم مریض شد وتب 39درجه داشت تازه فهمیدم نعمت سلامتی دارم .وقتی تا صبح من وباباش بالای سرش بیدار بودیم ومرتب تبش رو کنترل میکردیم تازه فهمیدم نعمت استراحت دارم. اون موقع به نداشته هام کاری نداشتم فقط میخواستم داشته هامو ازم نگیری با نذرو...
20 مرداد 1392

مریضی محیاجونی

عسل بانویم دیشب که آخرین شب ماه مبارک رمضان بود ماافطار خونه ی مامان جون دعوت بودیم شماهم با ساراوثمین خیلی بازی کردید.ساعت 9:30بود متوجه شدم بدن ازگل بهترت داغه.برات دماسنج گذاشتم متاسفانه تب داشتی .به پدری گفتم .اونم گفت باید بریم دکتر . شما هم بیتابی میکردی که من نمیام دکتر.بالاخره با خواهش والتماس رفتیم دکتر.اقای دکتر خیلی مرد مهربونی بود.باگریه های شما صبورانه برخورد کردوتشخیص داد که یک سرما خوردگی ساده است.برات شربت پروفن شیاف استامینوفن و شربت سرماخوردگی تجویز کرد. ساعت 1بود که تب شما به 39 هم رسید من وپدری خیلی نگرانت شدیم.من مرتب تب شمارو چک میکردم وپدری هم روی سروپاهات ...
18 مرداد 1392

مروری برگذشته محیاجونی

نازگل مامان متاسفانه منو وپدری ازسه سالگیت یعنی چندماه پیش این وبلاگ رو برات ساختیم به خاطرهمین خیلی از عکسای نازوخوشگلت باکارای بامزه ای که کردی رو توی این وبلاگ ننوشتم .قندنبات مامان من تصمیم گرف تم که اون دوران شیرین ودوست داشتنیتو که برای من دوران طلایی بود بنویسم تا وقتی خانم شدی این وبلاگ هدیه ای باشه از طرف من وپدری . البته من تعدادی ازعکسای خوشگلتو ازابتدا گذاشتم . نازنینم اگر خاطرا ت جاودانه ات رو به ترتیب سن نازنینت ننوشتم ببخشید عنوان تمام عکسای قبلت رو مینویسم :مروری بر گذشته ی محیاجونی اینجا شش ماهته و با مامانی وبابایی ودایی محمد رفته بودیم مشهد اردهال من فدای او...
16 مرداد 1392

مروری برگذشته

دلبرکم نمیدونم چرا یکدفعه یاد دوران بارداریم افتادم وتصمیم گرفتم تا خاطرات اون دوران روبرات بنویسم. دردونه ی مامان وقتی فهمیدم باردارم خیلی خوشحال شدم اما یه کمی هم نگران آخه من یه بارسقط کردم وقلب فرشته ام تشکیل نشد در8هفتگی وقتی میخواستم برم سونوگرافی استرس زیادی داشتم وقتی وارد اتاق سونو شدم تمام اون خاطرات تلخ برایم تداعی شد یادم اومد موقعی که از دکتر پرسی دم قلب جنین تشکیل شده یانه گفت برواز دکتر خودت بپرس.وای چه روزی بود ولی این با ر گفتم خدا یا پس کجایی؟من قلب فرشته مو ازت گدایی میکنم گفتم خدایا من طا قت ندارم  گفتم خدایا به فرشته ی کوچولوی من دوتا بال خوشگل بده . ...
15 مرداد 1392

خونه ی دایی

نخودی مامان پنجشنبه شب خونه ی دایی امیر مهمونی بودیم شما هم با ستایش و مهرنگار خیلی بهتون خوش گذشت محیاوستایش جونی همدیگرو بغل کردند تاعکس بگیرن محیاجونی به مهرنگارجونی میگه توهم بیاتوعکس     دلبندم داره میرقصه اینجا میگیم یه نفراین آهنگ روکم کنه سه تایی دویدند تاکم کنند.مامان مهر نگار میگه بابا یک نفرتون کم کنه   ...
12 مرداد 1392

مهمونی

عسلم دیشب افطار خونه ی مامان بزرگ{مامان بزرگ من } بودیم خاله   زهره{خاله ی من}و مریم هم از تهران اومدندشماهم تا فهمیدی قراره ستایش بیاد خیلی خوشحال شدی .اونا دیر کردند شما به من گفتی: مامان اینا اعصابمو خرد کردند پس چرانیومدن؟ من هم قبل از اومدن خاله از شما عکس گرفتم   خانمی داری باکی حرف میزنی ؟ داری برا کی آواز میخونی؟ وروجک کفشای منو پاکرده موقعی که میخواستیم بریم خونه ی مامان بزرگ : محیاجونی:مامان ماما ن:بله اونجا اگه بچه ها اذیت کنند دعواشون میکنم           &...
10 مرداد 1392