زبون بازی محیا بانو
امشب بعداز افطار به دختری گفتم بیا کمکم کن تا سفره رو جمع کنیم گفت مامانی من خسته ام جون ندارم ا اینم از کارکردن قند نبات من امروز موقع افطار آقای پدر دیر کرده بود.قند نبات توی راهرو منتظر آقای پدر بود عمه اومد به محیا گفت چرا اینجا نشستی؟ قندنبات گفت بابام اعصابمو خرد کرده هنوز نیومده ...