دلتنگی
دیروز رفتم دندان پزشکی و شما رفتی خونه ی مامانی .دو ساعتی کارم طول کشید
وقتی برگشتم اومدی توی راهرو وگفتی مامان دلم برات تنگ شده بود .ملوسکم این
جمله رو اولین باری بود که میگفتی .نمیدونی چه حسی داشتم تمام خستگی هام
تبدیل شد به شوروشادی .یک لحظه فکر کردم مثل کوه پشت وپناهمی کوه پراز
احساسات و عواطف کوه پراز دلبستگی ودلتنگی. به خودم بالیدم از داشتن چنین
دختر با عواطف واحساساتی .
خدارا شاکرم که تونستم تا الان وظیفه ی مادری را به نحواحسنت انجام بدهم
وقتی تلاش های بی وقفه ی بابارو میبینم که برای خوشحالی و شادی تو از هیچ
کاری فرو نگذاشته احساس غرور میکنم وخوشحالم که تو داشته هایی داری ارزشمند
و قیمتی که این داشته ها تا زمانی که زنده اند به تو عشق می ورزند وپشتیبان تو
هستند
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی