محيا سادات محمديمحيا سادات محمدي، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

محيـــــــا ماه من

صحبت با دوستان

1392/6/25 2:31
نویسنده : مامان فرزانه
332 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها با دیدن کتاب ودفتر دلم میگیره یاد دوران مدرسه ی خودم میافتم یاد دفترهای

 

 

کاهی که دوطرف دفتر خط کشی میکردیم یاد مداد قرمز یاد ساندویچ نون وپنیری که

 

 

مامانم برام میزاشت یادمه یه روز یادش رفته بود به من خوراکی بده داداشمو فرستاد

 

 

مدرسه وبرام آورد .یاد رومیزیهای روی نیمکت که زشتی نیمکت ها رو بپوشونه یاد

 

 

امتحان کتبی که معلم کلاس چهارم هرروز ازمون میگرفت .یاد روز اول مدرسه که از

 

 

خوشحالی شب خوابمون نمیبرد یاد کیف وکفش نو یاد روپوشی  که سرمه ای بود

 

یاد خنده هامون بادوستانمون تو دبیرستان که معلم ها از دستمون به عذاب اومده بودند

 

 

با دوستم فاطمه جون عطیه جون وزهراجون که خیلی دلم واسشون تنگ شده یاد اردو

 

 

هایی که میرفتیم یاد اذیت هایی که به معلم ها میکردیم ولی به خاطر اینکه درسامون

 

 

خوب بود کاریمون نداشتند خدایا یاد همه ی این چیزها دلمو به درد آورد. یادمه تومدرسه

 

 

آرزوم این بود که برم دانشگاه توی دانشگاه آرزویم این بود که فارق التحصیل بشم

 

 

حالا چندسال از فارق التحصیلم میگذره وحالا آرزوم اینه که به دوران دوم دبیرستان

 

 

برگردم و بادوستم فاطمه روی نیمکت آبی بشینم وپشت سرمون عطیه و زهرا

 

 

میدونم که اون دوران خوش وطلایی دیگه برنمیگرده و به خاطر همین میخوام

 

 

دوستامو هفته ی دیگه دعوت کنم و خاطرات خوش رو با هم مرور کنیم خنده هامونو

 

 

خوشی هامون رو خدایا ین دوستی هامون رو تاابد نگه دار

 

 

شعر باز آمد بوی ماه مدرسه دلم رو به درد میاره با خوندن این شعر دلم واسه کودکیم

 

 

تنگ میشه دلم واسه ی کلاس اول که به مامانم میگفتم از پیشم نرو .واسه ی ورزش

 

 

صبحگاهی که دور از چشم ناظم ازش فراری بودیم واسه ی گروه سرودمون که تک خونش

 

فاطمه جون بود واسه ی نشریه ی دیواری که درست میکردیم تنگ شده

 

 

دوستان گلم من دل تنگیهامو با شما شریک شدم چون دلتنگی من نیست دلتنگی

 

 

همه ی ماست با نوشتن این پست یه کمی سبک شدم و خوشحالم از اینکه دوستان

 

 

گلی مثل شما دارم و به امید اون روزی هستم که محیای عزیزم به مدرسه بره و

 

همزمان با بزرگ شدنش و رفتن به مقاطع بالاتر خاطراتم رو با دفترها و کتاب هایش

 

تداعی کنم



 



 



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

فاطمه
25 شهریور 92 0:14
سلام فرزانه جون
منم دلم برات تنگ شده. مطلب رو که خوندم اشک توی چشمام حلقه زد.
مطلبت خیلی قشنگ بود.
مشتاق دیدارم. تا ابد دوست دارم.
دوستدارت فاطمه

منم خیلی مشتاق دیدارتم ولی دیدار این روزها با دیدار اون زمان خیلی فرق داره دیدار الان بعداز چندسالی یک ساعت دور هم بشینیم و خاطرات خوش رو تداعی کنیم ولی اون زمان در خوشی وخنده غوطه ور بودیم یادته انقدر میخندیدیم که پشتمون میلرزید عقبی ها میفهمیدند که ما دوباره خندیدیم یادته سر کلاس خانم حنطه چقدر میخندیدیم خانم گندمی رو یادته چقدر دوستش داشتیم سر کلاس آقای ناصری تبار یادته یه سوالی رو طرح کرد ومن جواب دادم وگفت محمدی تو حقوق تهران قبولی ولی دیدی که رشته ی مورد علاقه مو قبول نشدم روزگاره دیگه یادته چقدر خیار و سرکه میاوردیم مدرسه وبا بچه ها میخوردیم راستی خانم قبوری همسایه ی ماست ولی اون منو نمیشناسه .خانم عبیری رو یادته چقدر دوسمون داشت .فاطمه جون واقعا دلم واسه ی اون روزا تنگ شده دلم داره پر میزنه نمیدونم چرا یه مثلی هست میگن خوشی زیر دلت زده حکایت منه منم شکر خدا زندگی خوبی دارم ولی باز هم دلم هوای اون روزا رو کرده ارزویم اینه که محیای عزیزم به کلاس اول بره ومن هم همزمان با بزرگ شدنش خاطراتم رو مرور کنم
میم مثه محیا
25 شهریور 92 0:15
واقعا یادش بخیر چ دورانی بود
قبل از مدرسه روزی ده بار کفش و لباسای نورو تن میکردم و توی خونه باشون مانور میدادم و دل توی دلم نبود کی مدرسه بشه

فرزانه جون یه چیز جالب اینکه من تا دوسال پیش توی همون دبیرستانی ک درس میخوندم درس میدادم ولی حالا ساختمونشو عوض کردن.وقتی بار اول برای تدریس وارد کلاس خودم شدم(کلاس سال آخر دبیرستانم بود)دقیقا میتونستم خودم و دوستامو ببینم و صداشونو بشنوم.حس خیلی خاصی بود یه جورایی ناراحت کننده اما شیرین بود

هنوزم با اول مهر رابطه دارم،اما یه جور دیگه و با یه حس دیگه
واقعا خوشا به حالت من هروقت از جلوی دبیرستانم رد میشم واقعا گریه ام میگیره خوش به حالت که حداقل توی اون محیط قرار گرفتی

خاله مهری (ریحانه و حنانه)
25 شهریور 92 9:38
ای وای یادش بخیر چه روزای خوبی بود چه ذوق و شوقی داشتیم در آرزوی فرداها بودیم ولی حالا در حسرت اون روزها
خاله مهری (ریحانه و حنانه)
25 شهریور 92 9:49
انشاله که با بزرگ شدن محیا جون و رفتن به مقاطع بالا وبالاتر خاطراتتون تداعی بشه
مامان الینا
25 شهریور 92 10:07
عزیزم دوران خوش مدرسه هیچ وقت بر نمیگرده ولی باور می کنی من اصلا دوست ندارم به اون روزا برگردم همش استرس و درس خوندن اصلا علاقه ای ندارم والا به روزهای دبیرستان برگردم نظر شخصی خودم دوره لیسانس اونم فقط دو سال اولش!!!!

هرکسی یه دوره ای از زندگی واسش شیرینه حالا من دوست ندارم به دوران دانشجوییم برگردم
مامان یسنا
25 شهریور 92 10:19
آخ گفتی!!!!واقعا یادش بخیر.با دوستاتون خوش بگذره .محیای منم ببوس
الهام مامان محیا
25 شهریور 92 11:02
آره واقعا یادشون بخیر...
خاطراتمون رو زنده کردی
ولی من دوران دبیرستان رو چون توی نمونه دولتی میخوندم همش خرخونی میکردیم و شیطنت آن چنانی نداشتیم ولی دوران دانشجوییم خیلی خوب بود....
مرسی از قدرشناسیت گلم


من باید از شما قدردانی کنم عزیزم
مامان حلما
25 شهریور 92 13:25
سلام عزیزم با خوندن این دل نوشته ها منم یاد خاطرات گذشته افتادم واقعا چه روزهای شیرینی بود چه کارایی که نمیکردیم ولی افسوس نمیخورم چون میدونم به بهترین نحو ازشون استفاده کردم. ممنون که ما رو یاد گذشته ها انداختی
مامان نازدونه
26 شهریور 92 1:33
سلام اول ممنونم که به وبلاگ سارینا جونم سرزدید دوم بامتن زیبای شما یاد خاطرات وشیطنت های دوران مدرسه ی خودم افتادم وقهقه های خنده درکلاس ویاد یک خاطره که دبیرمان میگفت شما به یک نخ آویزان ازسقف هم میخندیدکه همان لحظه همه خندیدیم چون ازسقف یک نخ آویزان بود ودبیرمان هم خودش خنده اش گرفت سوم بازهم به ما سربزنید
مامان یسنا
26 شهریور 92 12:44
به روی چشم مامانیبه زودی با دست پر میام روی ماه محیا جون ببوس
الناز مامان طاها
26 شهریور 92 14:35
سلام عزیزمچه دخمل نازیممنون از اینکه به ما سر زدید. با اومدن ماه مهر بیشتر دلم واسه دوران دانشجویی تنگ میشه تا دوران مدرسه
مامان الینا
27 شهریور 92 10:36
خصوصی داری گلم !