محيا سادات محمديمحيا سادات محمدي، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

محيـــــــا ماه من

کاردستی ماه بانو

محیاجون چندروزی بود که دلش وسایل کاردستی میخواست منم یه روز که رفتم بیرون واسش وسایل کاردستی خریدم .محیاجونی از خوشحالی داشت بال در میاورد از همون لحظه شروع کرد به درست کردن کار دستی هرچیزی رو که در اطرافش میدید میچسبوند به دفترش       اینم یه نمونه ی دیگه از کار دستی محیابانو     از محیا بانو پرسیدم این چیه ؟ گفت این گاوه یه روز که سارا اومد خونمون با محیا نشستند و دوتایی کاردستی درست کردن             واینم کار ساراجون    ...
18 شهريور 1392

روز دختر

نازنینم من یک بار دیگه روز دختررو بهت تبریک میگم دیشب به همین مناسبت  با پدری شام رفتیم بیرون ویک جشن سه نفری گرفتیم واز اونجایی که تو عاشق کیفی وکلکسیونی از انواع کیف ها داری من تصمیم گرفتم که به مناسبت این روز کیف هدیه بدهم   هدیه ی من به محیا ومهرنگار عزیز اینجا به من گفتی مامان از کیفم عکس بگیر محیای عزیزم مامانی هم بهت یه قابلمه ی مسی کوچک هدیه داد تا به لوازم آشپزیت اضافه بشه وزندایی هم قراره امروز هدیه شو بهت بده مبارکت باشه نازنینم ...
16 شهريور 1392

تقدیم به دخترای ناز

  دختر رویای من چه نازنینی   تو مثل یک غنچه ی زیبا میمونی   دختر رویای من عزیز جونی   تو مثل عسل شدی شیرین زبونی   دختر رویای من چون ماه میمونی   چراغ شب های منی با من میمونی    روز دختر به تمام دوستای محیای گلم که عاشقانه دوستشون دارم  مبارک   غنچه های باغ زندگی روزتان مبارک رنگین کمان زندگی ام با وجود تو درهای شادی و خوشبختی برایم گشوده شد   انشاالله صدساله شید    نه صدوبیست ساله شید نه صدوبیست سال کمه همیشه زنده باشید   ...
15 شهريور 1392

آشپزی محیاجونی

محیا عاشق وسایل آشپزیشه .بعضی اوقات اونارو ردیف میچینه ومثلا غذا درست میکنه تازه مارو هم دعوت میکنه . میگه مامان براتون قرمه سبزی درست کردم وماهم دعوتشو قبول میکنیم امروز داشت  تو اتاقش آشپزی میکرد منم ازش عکس گرفتم               این ظروف مسی هم برای دوران کودکی منه حالا محیاجونی باهاشون بازی میکنه این لیفی هم که آویز کرده اسکاجه ...
11 شهريور 1392

زنگ تفریح

چندتا عکس خنده دار گذاشتم برای مامانا تا دلشون وا بشه وکلی بخندند این عکس ها احتیاجی به توضیح نداره و بدون شرحه                             امیدوارم لذت برده باشید ...
11 شهريور 1392

رفتن به پارک ولی بدون پدری

  ناز گلم دیشب رفتیم پارک .متاسفانه پدری چون سرما خورده بود نتونست بیاد .جایش خیلی خالی بود ولی به شما ومهرنگار خیلی خوش گذشت.مخصوصا وقتی که رفتید استخر توپ . اینم عکساش       نازگل مامان شما هرجا میری باید یه دوست پیدا کنی اینم عکسش اینجاهم از پشت شیشه داری با دایی محمد صحبت میکنی بعد سوار زنبور عسل شدی ولی زیاد خوشت نیومد بازی های متنوع دیگر ی هم بود ولی اصلا شما دوست نداشتی سوار هیچکدوم بشی خیلی اصرار کردم که سوار قو یا ماشین برقی بشی ولی اصلا دوست نداشتی اینم یه جورایی به نفع پدری ...
9 شهريور 1392

دلتنگی

دیروز رفتم دندان پزشکی و شما رفتی خونه ی مامانی .دو ساعتی کارم طول کشید وقتی برگشتم اومدی توی راهرو وگفتی مامان دلم برات تنگ شده بود .ملوسکم این جمله رو اولین باری بود که میگفتی .نمیدونی چه حسی داشتم تمام خستگی هام تبدیل شد به شوروشادی .یک لحظه فکر کردم مثل کوه پشت وپناهمی کوه پراز احساسات و عواطف کوه پراز دلبستگی ودلتنگی. به خودم بالیدم از داشتن چنین دختر با عواطف واحساساتی . خدارا شاکرم که تونستم تا الان وظیفه ی مادری را به نحواحسنت انجام بدهم وقتی تلاش های بی وقفه ی بابارو میبینم که برای خوشحالی و شادی تو از هیچ کاری فرو نگذاشته احساس غرور میکنم وخوشحالم که تو داشته هایی داری ارز...
5 شهريور 1392

نقاشی گل بانو

ماجرای نقاشی گل بانو: دیشب داشتم پست جدید میزاشتم.تمام مطالب رو هم نوشته بودم و میخواستم ثبت کنم که گل بانو گفت مامان آب میخوام من تا رفتم براش آب بیارم  نی نی وبلاگو بست . وخودشم گفت مامان پنجره رو بستم . منم ناراحت شدم و دعواش کردم اونم رفت تو اتاقشو و گریه کرد بعد اومد گفت مامان اشبتاه کردم ببخشید منم عذرشو پذیرفتم بعد دیدم داره نقاشی میکشه نقاشی اش جالب بود  یکی صورت خوشحال و یکی ناراحت مامان:مامانی این چرا ناراحته؟ محیا:آخه مامانش دعواش کرده   صورتک خوشحال:   صورتک ناراحت: گل بانو واقعا ش...
4 شهريور 1392