محيا سادات محمديمحيا سادات محمدي، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره

محيـــــــا ماه من

مروری برگذشته

1392/5/15 14:49
نویسنده : مامان فرزانه
293 بازدید
اشتراک گذاری

دلبرکم نمیدونم چرا یکدفعه یاد دوران بارداریم افتادم وتصمیم گرفتم تا خاطرات اون دوران

روبرات بنویسم.

دردونه ی مامان وقتی فهمیدم باردارم خیلی خوشحال شدم اما یه کمی هم نگران آخه

من یه بارسقط کردم وقلب فرشته ام تشکیل نشد

در8هفتگی وقتی میخواستم برم سونوگرافی استرس زیادی داشتم وقتی وارد اتاق

سونو شدم تمام اون خاطرات تلخ برایم تداعی شد یادم اومد موقعی که از دکتر

پرسیدم قلب جنین تشکیل شده یانه گفت برواز دکتر خودت بپرس.وای چه روزی بود

ولی این بار گفتم خدایا پس کجایی؟من قلب فرشته مو ازت گدایی میکنم گفتم خدایا

من طاقت ندارم  گفتم خدایا به فرشته ی کوچولوی من دوتا بال خوشگل بده.

خدا به ناله های یه مادر پاسخ دادودکتر نوید داد که قلب جنین تشکیل شده

وبهترین خبر برای من وپدری بود

بهترین صدا شنیدن صدای قلب تو بود{12هفتگی}

در14هفتگی به تجویز دکترم باید سرکلاژ میشدم.عمل باموفقیت انجام شد ولی بعد

ازاون بایداستراحت مطلق میکردم.

بهترین تصویر دیدن اون صورت قشنگت بااون دست وپای کوچولوت توی صفحه ی

مانیتور بود.چه ذوقی کرده بودیم من وپدری وقتی فیلمت رو میدیدیم{18هفتگی}


 

در26 هفتگی سزارین شدم وبا یاری  خدا وبادستان پراز مهر دکترطبسی فرشته ی

کوچولوی من با اون بالهایی که خدا بهش هدیه داده بود به سوی زمین پرواز کردو

زمینی شد.

 

موقعی که پرستار تو رو در آغوشم گذاشت گریه کردم وگفتم خدایا شکرت .اون

موقع بهترین لحظه ی عمرم بود.

موقع تولد3700kgوزنت و50cmقدت بود.

توخورشیدزندگیمان هستی.

توبزرگ ترین هبه ی الهی هستی

تورنگین کمان زندگیمانی


 





 



 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان الینا
14 مرداد 92 10:20
ای بابا من هی میگم با این عکس های شما دل من اب میشه شما هر روز عکس های قشنگ تر میذاری ماشاالله از چشم بد دور باشه نه عزیزم من اهل مشهدم شمالی نیستم در مورد ترس محیا جان اصلا بهش اصرار نکن که بیاد پرنده ها رو ببینه یا بهش نگو چرا میترسی ترس نداره یا چیزایی از این قبیل شاید این حالت موقتی باشه و به خودی خود از بین بره ممکنه شما پدرش یا کسی که به محیا نزدیکه یه وقتی یه واکنشی از خودتون نشون داده باشین که تو ذهن محیا مونده و الان باعث ترسش شده اگر ببینه شما به عنوان مادرش به چیزی علاقه داری مسلما علاقه مند میشه به نظر من عروسک حیوانات براش بگیر و سعی کن باهاش بازی کنی یا این مدلهای رنگ امیزی که حیوانات مختلف داره و زیرش هم براشون شعر نوشتن شعرها رو با هم حفظ کنید و بعد مثلا در اولین فرصت که به جایی رفتین که حیون داشت بگین بهش یادته مثلا اون شعر مال اقا شیره بود بیا با هم برای این شیره بخونیمش !!!! یا بعد از یه مدت که شعرا رو یاد گرفت بگین دلت نی خواد بریم باغ وحش مثلا ببر ببینی یا خانم اردکه گفته من دلم برای محیا تنگ شده چرا اینقدر برای من شعر می خونه پیشم نمی یاد(مطئنم خودت جمله های بهتری پیدا می کنی !!!) .ولی اصلا در حال حاضر تحت فشار نذارینش حتی ممکنه بچه ای رو دیده باشه که از حیون ها می ترسه و این روش تاثیر گذاشته باشه به نظر من اصلا جای نگرانی نیست با بزرگتر شدنش و اشنا شدن بیشترش با حیوانات و اینکه ببینه شما هم حیوانات رو دوست دارین و اونها نمی تونن بهش اسیب بزنن همه چی درست میشه پ ن:اگر به عکس الینا روی اسب دقت کنی می بینی که اون هم زیاد خوشحال نیست!!!!! راستی عزیزم شما تو این مسابقه کذایی نی نی شکمو شرکت نکردین؟
میم مثه محیا
15 مرداد 92 1:27
اخی نازی... خدارو شکر ک خدا جواب دعاهاتو داد و یه دختر شیرین و ناز نصیبت کرد. چقدم نوزادیش تپلی و خوشگله....از اوناس ک واقعا دلت میخاد بخوریش خیلی خوب کردی خاطره ی اونموقعم نوشتی من ک هی میخام تا یادم هس با جزییات بنویسم اما فرصت نمیشه واقعا چ دوران شیرینی بود
مامان حلما
15 مرداد 92 9:58
چه خاطره ی شیرینی باز هم خدا را شکر.خاله جون به آسمون دل ما هم سر بزنی خوشحال میشیم اگه بخوام عضو آسمون دلمون بشی قبول میکنی؟
الناکاشونی
15 مرداد 92 14:01
اینم برا محیاجونی
مامان الینا
15 مرداد 92 21:03
خانمی خوبی از خودته عزیزم نمی دونی چقدر به خوندن کامنتهات عادت کردم