مریضی محیاجونی
عسل بانویم دیشب که آخرین شب ماه مبارک رمضان بود ماافطار خونه ی مامان جون دعوت
بودیمشماهم با ساراوثمین خیلی بازی کردید.ساعت 9:30بود
متوجه شدم بدن ازگل بهترت داغه.برات دماسنج گذاشتممتاسفانه تب
داشتی .به پدری گفتم .اونم گفت باید بریم دکتر.شما هم بیتابی میکردی که من نمیام
دکتر.بالاخره با خواهش والتماس رفتیم دکتر.اقای دکترخیلی مرد
مهربونی بود.باگریه های شما صبورانه برخورد کردوتشخیص داد که یک سرما خوردگی
ساده است.برات شربت پروفن شیاف استامینوفن و شربت سرماخوردگی تجویز کرد.
ساعت 1بود که تب شما به 39 هم رسید من وپدری خیلی نگرانت
شدیم.من مرتب تب شمارو چک میکردم وپدری هم روی سروپاهات دستمال خیس
میذاشت.تبت پایین نمیومد .ماهم بالای سرت نشسته بودیم ومرتب تبت رو چک میکردیم
شکرخدا تبت اومد پایین وپدری که خیالش راحت شد خوابید .الان ساعت5:59صبحه
ومن هنوز نگرانتم ونمیتونم بخوابم.
تمام وجودم همیشه قبل ازخواب باید برات قصه بگم یااینکه شعر آقاخرگوشه رو با
هم بخونیم اما دیشب بیحال افتاده بودی و اونوقت بود که گفتم خدایا شکرت که
سلامتی داریم وپاره ی وجودم سالمه .دراین مواقعه که ما آدم ها قدر داشته های
خود رو میدانیم .