ماجراهای مامان ودخملی امروز
دیروز صبح زودتر از خواب بلند شدم تا به کارای خونه برسم کارها رو تا حدودی انجام
دادم ظهر که همسری اومد نهارشو خورد رفت شرکت چون خیلی کار داشت
خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم حالا اگه دخملی قصد داشت بخوابه؟؟تازه داشت
نقاشی میکشید
مامان: محیا بیا بگیریم بخوابیم من خیلی خسته ام
دخملی:نه مامان من دارم نقاشی میکشم
مامان خسته: پس من میخوابم نیای منو صدا کنی؟هروقت خوابت اومد بیا پیشم
بخواب
دخملی :باشه مامان صدات نمیکنم
حالا که تازه این مامان خسته خوابش برده و احساس آرامش بهش دست داده بود
دخملی:مامان مامان.... .من صدات نمیکنم بگیر بخواب باشه قول میدم صدات نکنم
مامان بیچاره:
دخملی که فکر میکرد به قولش وفادار بوده و مامان رو بیدار نکرده:
اینم از خواب نیمروزی ما
من چندبار به دخملی توضیح دادم که بدون اجازه به وسایل شخصی من دست نزنه
دخملی هم قبول کرده البته بعضی اوقات به قولش وفا نمیکنه .دیروز میخواستم
پرده ی پشت در ورودی حیاط رو نصب کنم رفتم روی صندلی دخملی تا میله ی پرده
رو نصب کنم
دخملی:مامان از من اجازه گرفتی رفتی سر وسایل من
مامان:
این هم از سریال دیروز من و محیاجونی .خوبه شب همسری زود اومد و سه تایی
رفتیم بیرون وگرنه یه سریال دیگه از این مادر و دختر نوشته میشد