محيا سادات محمديمحيا سادات محمدي، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

محيـــــــا ماه من

صحبت با دوستان

این روزها با دیدن کتاب ودفتر دلم میگیره یاد دوران مدرسه ی خودم میافتم یاد دفترهای     کاهی که دوطرف دفتر خط کشی میکردیم یاد مداد قرمز یاد ساندویچ نون وپنیری که     مامانم برام میزاشت یادمه یه روز یادش رفته بود به من خوراکی بده داداشمو فرستاد     مدرسه وبرام آورد .یاد رومیزیها ی روی نیمکت که زشتی نیمکت ها رو بپوشونه یاد     امتحان کتبی که معلم کلاس چهارم هرروز ازمون میگرفت .یاد روز اول مدرسه که از     خوشحالی شب خوابمون نمیبرد یاد کیف وکفش نو یاد روپوشی  که سرمه ای بود   یاد خنده هامون بادوستانمون تو دبیرستان که معلم ها از...
25 شهريور 1392

روستای آزران

دیروز به اتفاق مامانی وبابایی و دایی محمد و خانواده ی خاله زهره{خاله من}و دایی امیر وزندایی رفتیم روستای آزران هوا خیلی خنک بود وشما هم با مهرنگار وستایش خیلی بازی کردید   خانواده ی کوچک ما   محیا ومهرنگار   محیا وستایش که محیا جونی کفش دایی محمدو پاکرده   محیا وپدری با دایی محمد     وعصر رفتیم باغ دوست بابایی که پربود از درخت انگور   آقا وخانم مهربونی که در حال چیدن انگور برای ما بودند   دایی محمد  ...
24 شهريور 1392

کیک بوکسینگ

محیا بانویم  یکشنبه شب بود همراه بابا رفتی باشگاه کیک بوکسینگ .اخه بابا هفته ای سه شب میره و اون شب به شما پیشنهاد داد که همراهش بری و شما از پیشنهادش استقبال کردی به گفته ی بابا دخمل خوبی بودی و اذیت نکردی و تازه برای استادشون کلماتی رو که انگلیسی شونو بلد بودی گفتی . اینم ازعکساش   محیاو پدری محیاجونی ورزشکار میشود     ...
21 شهريور 1392

روز دختر

نازنینم من یک بار دیگه روز دختررو بهت تبریک میگم دیشب به همین مناسبت  با پدری شام رفتیم بیرون ویک جشن سه نفری گرفتیم واز اونجایی که تو عاشق کیفی وکلکسیونی از انواع کیف ها داری من تصمیم گرفتم که به مناسبت این روز کیف هدیه بدهم   هدیه ی من به محیا ومهرنگار عزیز اینجا به من گفتی مامان از کیفم عکس بگیر محیای عزیزم مامانی هم بهت یه قابلمه ی مسی کوچک هدیه داد تا به لوازم آشپزیت اضافه بشه وزندایی هم قراره امروز هدیه شو بهت بده مبارکت باشه نازنینم ...
16 شهريور 1392

رفتن به پارک ولی بدون پدری

  ناز گلم دیشب رفتیم پارک .متاسفانه پدری چون سرما خورده بود نتونست بیاد .جایش خیلی خالی بود ولی به شما ومهرنگار خیلی خوش گذشت.مخصوصا وقتی که رفتید استخر توپ . اینم عکساش       نازگل مامان شما هرجا میری باید یه دوست پیدا کنی اینم عکسش اینجاهم از پشت شیشه داری با دایی محمد صحبت میکنی بعد سوار زنبور عسل شدی ولی زیاد خوشت نیومد بازی های متنوع دیگر ی هم بود ولی اصلا شما دوست نداشتی سوار هیچکدوم بشی خیلی اصرار کردم که سوار قو یا ماشین برقی بشی ولی اصلا دوست نداشتی اینم یه جورایی به نفع پدری ...
9 شهريور 1392

دلتنگی

دیروز رفتم دندان پزشکی و شما رفتی خونه ی مامانی .دو ساعتی کارم طول کشید وقتی برگشتم اومدی توی راهرو وگفتی مامان دلم برات تنگ شده بود .ملوسکم این جمله رو اولین باری بود که میگفتی .نمیدونی چه حسی داشتم تمام خستگی هام تبدیل شد به شوروشادی .یک لحظه فکر کردم مثل کوه پشت وپناهمی کوه پراز احساسات و عواطف کوه پراز دلبستگی ودلتنگی. به خودم بالیدم از داشتن چنین دختر با عواطف واحساساتی . خدارا شاکرم که تونستم تا الان وظیفه ی مادری را به نحواحسنت انجام بدهم وقتی تلاش های بی وقفه ی بابارو میبینم که برای خوشحالی و شادی تو از هیچ کاری فرو نگذاشته احساس غرور میکنم وخوشحالم که تو داشته هایی داری ارز...
5 شهريور 1392

نقاشی گل بانو

ماجرای نقاشی گل بانو: دیشب داشتم پست جدید میزاشتم.تمام مطالب رو هم نوشته بودم و میخواستم ثبت کنم که گل بانو گفت مامان آب میخوام من تا رفتم براش آب بیارم  نی نی وبلاگو بست . وخودشم گفت مامان پنجره رو بستم . منم ناراحت شدم و دعواش کردم اونم رفت تو اتاقشو و گریه کرد بعد اومد گفت مامان اشبتاه کردم ببخشید منم عذرشو پذیرفتم بعد دیدم داره نقاشی میکشه نقاشی اش جالب بود  یکی صورت خوشحال و یکی ناراحت مامان:مامانی این چرا ناراحته؟ محیا:آخه مامانش دعواش کرده   صورتک خوشحال:   صورتک ناراحت: گل بانو واقعا ش...
4 شهريور 1392

محیا وسارا

بازی کردن محیاجونی با سارا دختر عمه راحله البته به نوبت : آخه دلبرکم شما باید توپ رو بگیری نه اینکه بهش نگاه کنی   محیایی شما چرا اینجوری کردی؟ بدون شرح یعنی مزه اش چه جوری بوده که شما این شکلی شدی؟ اینم ژست خوشگل با سارا در کنار ذرتی که شما با کمک پدری کاشتی میبینی چقدر بزرگ شده     ...
3 شهريور 1392