محيا سادات محمديمحيا سادات محمدي، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

محيـــــــا ماه من

آموزش زبان

عزیز مامان پریروز آقای پدر به شما قول داد که چون دختر خوبی بودی برات کتاب    برجسته بخره عصر که آقای پدر رفت شرکت شما میگفتی کی بابا میاد؟حالا مگه صبر      میکردی تا شب بشه وپدری برات کتاب بیاره والبته من دوبار در تماسی که با پدری   داشتم یادآ وری کردم که خواهشا فراموشتون نشه وگرنه باید شب توی   خیابون بگردیم دنبال کتاب برجسته ولی پدری به فکر شما بود وعلاوه بر کتاب   برجسته ،آموزش الفبا واعداد انگلیسی آهنربایی ودفتر نقاشی   خرید.البته پارسال   فلش کارت زبان انگلیسی واست خریدیم وکم کم بعضی از لغات انگلیسی رو یاد  ...
10 آبان 1392

عید غدیر

سلام دوستان عزیزم از اینکه دیر آپ شدم واقعا معذرت میخواهم   چندروزی بود که درگیر تدارکات عید غدیر بودیم واقعا هفته ای که   گذشت خیلی خسته کننده بود هم برای من وهم برای همسری   همسری که دراین هفته تصمیم گرفته بود دکوراسیون شرکتشو عوض کنه .من هم   که درگیر کارهای عید بودم. خلاصه همه ی کارهامون تداخل پیدا کرده بود.   روز عیدهم برای ناهار یه تعدادی مهمون داشتیم خانواده ی خودم ،عزیز وآقاجون من   ومادر بزرگم .متاسفانه داداشم رفته بود مسافرت وجای اونها خیلی خالی بود.   وبعداز ظهر هم مهمون هامون اومدن که تا پاسی از شب خونمون بودند.   ...
5 آبان 1392

نماشگاه کتاب کودک

  جمعه شب بود بعد از اینکه از خونه ی مامانم اومدیم باتوجه به قولی که به محیا داده   بودیم بردیمش نمایشگاه کتاب کودک .واالله اسمش نمایشگاه کتاب کودک بود ولی   غرفه هایی بودند که لباس میفروختند اون هم نه لباس کودک لباس زنانه .حتی   غرفه ی پارچه فروشی هم داشت اون هم چادرهای مشکی .خیلی از غرفه ها خالی    بودند البته همون بهتر که خالی بودند .حداقل اسم کتاب کودک رو از روی نمایشگاه   بردارند.غرفه های کتاب فروشی کودک هم زیاد بودند ولی در حد اعلی نبودند یه مشت   کتاب های معمولی که توی همه ی مغازه ها پیدا میشه .بازی های فکری شون هم   تن...
28 مهر 1392

ماجراهای مامان ودخملی امروز

دیروز  صبح زودتر از خواب بلند شدم تا به کارای خونه برسم کارها رو تا حدودی انجام     دادم ظهر که همسری اومد نهارشو خورد رفت شرکت چون خیلی کار داشت   خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم حالا اگه دخملی قصد داشت بخوابه؟؟ تازه داشت    نقاشی میکشید     مامان: محیا بیا بگیریم بخوابیم من خیلی خسته ام   دخملی:نه مامان من دارم نقاشی میکشم     مامان خسته: پس من میخوابم نیای منو صدا کنی؟هروقت خوابت اومد بیا پیشم   بخواب   دخملی :باشه مامان صدات نمیکنم     حالا که تازه این ...
19 مهر 1392

روز های به یاد ماندنی و تبریک روز کودک

سالگرد ازدواجمون به تاریخ قمری مصادف هست با روز پیوند حضرت علی وحضرت       فاطمه. 1387/9/22 سالگرد ازدواجمون به تاریخ شمسی است .روز به یاد ماندنی بود       پراز دل نگرانی اما شیرین و دوست داشتنی . با ورق زدن صفحا ت آلبوم عروسی ام       یاد اون روزا می افتم  .روزهایی که مهمترین دغدغه ات برگزاری جشن عروسیت       بود روزهایی که مادر نبودی و فقط به فکر خودت وهمسرت بودی . روزهایی که        آرزوهایت منتهی میشد به خودت وهمسرت . روزهایی که وقتی با همسرت میرفتی&nb...
16 مهر 1392

ماجرای خرید کفش و مامان هنرمند

دیشب رفتیم واسه ی دخملی کفش بخریم .دلم میخواست دو جفت کفش واسش   بخرم یکی برا زمستونش ویکی هم برای مهمونی آخه امشب عقدکنون دعوتیم.اما از   همسری خجالت کشیدم چون از عید تا حالا  خیلی کفش واسش گرفته   بودم.   این عکس کفشی که دیشب براش گرفتیم. واما دخملی ما یه جفت کفش داشت پاپیونش گم شد و کفشی هم که یکیش پاپیون   داشته باشه یکیش نداشته باشه خیلی زشته . دیشب بعداز خرید کفش دخملی فکری   به سرم زد .رفتم از خرازی دوتا گل خوشگل خریدم و اومدم خونه و   پاپیون اون یکی رو هم کندم و به جاش گلی که از خرازی خریده بو...
15 مهر 1392

صحبت بادوستان

سلام دوستان عزیز .از اینکه دیر آپ شدم معذرت میخوام دلیلش اینه که من چندروزی       درگیر خونه تکونی بودم .ما باید برای دوتا عید خونه تکونی کنیم یکی عید نوروز ویک   عید غدیر .همسری ودخملی از سادات هستند ودر فامیل من تنها بچه ای   که سیده دخملیه وعمه ها وعمو های من وخاله هام عید غدیر میان خونمون       به خاطر همین من باید سالی دوبار خونه تکونی کنم امسال تصمیم گرفتیم که       فرش هارو بدیم قالیشویی ولی موکت هارو و گلیم توی آشپزخونه و فرش های راهرو       رو من وهمسری شستیم که از بر...
11 مهر 1392

مروری به گذشته ی مامان

سلام میوه ی زندگیم .عزیز مامان در این پست تصمیم گرفتم که باهم سفری کنیم به      گذشته ی من .یادمه وقتی کوچیک بودم عروسی خاله فاطی بود مامانی به عکاس  گفت از دخملی من هم عکس بگیر و عکاس که دختر خاله ی مامانی بود ازم عکس گرفت و وقتی این عکس ظاهر شد بابایی عکس منو قاب کرد من از همون موقع     عاشق این عکس بودم وحالا هم اون رو قاب کردم وگذاشتم توی اتاق خواب البته عکس پدری رو هم گذاشتم     مامان محیا وقتی کوچک بود     البته با عرض شرمندگی از بی کیفیت بودن عکس ها بابای محیا وقتی کوچک بود ...
7 مهر 1392

صحبت بادوستان

دوستان عزیز روز شنبه روز خوبی برام بود آخه دوتا از بهترین دوستان دوران دبیرستانم     اومدند خونمون .بعداز سالها همدیگر رو دیدن یه حس خاصی داشت .وای چه لذتی     داشت وقتی داشتیم خاطرات اون دوران رو مرور میکردیم .شیطنت هایی که میکردیم     و به یاد اون روزها با صدای بلند میخندیدیم واز همین دوساعتی که کنار هم بودیم لذت     بردیم. من و فاطمه و عطیه و زهراجون خیلی با هم صمیمی بودیم ولی در دوران     دانشجویی از هم جدا شدیم و هرکی پی سرنوشت خود رفت البته در دوران     دانشجویی هم دوستان خوبی داشتم که هنوز با بهاره جون در ا...
31 شهريور 1392