محيا سادات محمديمحيا سادات محمدي، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

محيـــــــا ماه من

مهمونی

عسلم دیشب افطار خونه ی مامان بزرگ{مامان بزرگ من } بودیم خاله   زهره{خاله ی من}و مریم هم از تهران اومدندشماهم تا فهمیدی قراره ستایش بیاد خیلی خوشحال شدی .اونا دیر کردند شما به من گفتی: مامان اینا اعصابمو خرد کردند پس چرانیومدن؟ من هم قبل از اومدن خاله از شما عکس گرفتم   خانمی داری باکی حرف میزنی ؟ داری برا کی آواز میخونی؟ وروجک کفشای منو پاکرده موقعی که میخواستیم بریم خونه ی مامان بزرگ : محیاجونی:مامان ماما ن:بله اونجا اگه بچه ها اذیت کنند دعواشون میکنم           &...
10 مرداد 1392

محیا جونی ومهرنگار جونی

مغز بادوم مامان شنبه ای که گذشت افطار مهمون داشتیم مامانی وبابایی ودا یی ا میر و عزیزو آقاو مامان بزرگ.من ازشما خیلی ممنونم چون شما با مهرنگار مهربون بودی و ا جازه دادی با اسباب بازی هات بازی کنه البته   سر دوچرخه و سه چرخه هم ناسا زگاری میکردید   اینم عکسای شیطون بلاها دو وروجک سبد اسباب بازی رو خالی کردند و نوبتی رفتند توش اینجا هم باهم بگومگو میکنند که نوبت کیه  کنجدها دوتا عروسک بزرگتراز خودشون بغل کردند البته به تقلید هم بدون شرح شب خوبی بود البته عزیزم پنج شنبه ی هف...
9 مرداد 1392

باغ پرندگان

محیاجونی الان شما در خواب ناز هستی من وپدری سحریمونو خوردیم پدری هم خوابیده دیشب برای افطار رفتیم باغ پرندگان قمصر. خیلی خوش گذشت.ولی شما نیومدی پرنده ها روببینی آخه میترسیدی.آخه نازگلم پرنده هم ترس داره من خیلی نگرانتم چند وق تیه ترس های بی مورد داری نمیدونم چرا ؟ راستی سوار قایق هم شدیم جای همه ی دوستات خالی خیلی خوش گذشت.البته خیلی عکس گرفتیم در اولین فرصت عکس ها رومیز ازم ...
9 مرداد 1392

معذرت خواهی

دلبر مامان چندوقتیه حرفای بزرگترار خودت میزنی . دیروز من زیاد حالم خوب نبود خوابم میومد اومدی پیشم چندتا سوال کردی من با بی حوصلگی جواب دادم ناراحت شدی وگفتی مامان با من درست صحبت کن  عزیزم واقعا متاسفم تو هم باید بعضی از اوقات شرایط مامی رو درک کنی. هزار ماشاالله درک تو خیلی خوبه.بعضی از اوقات که پدری از سرکار میاد اگه خسته باشه مزاحمش نمیشی .من ازت ممتونم ...
6 مرداد 1392

محیاجونی تو چقدر بامزه ای

ماجرای بازی کردن محیاجونی:   دیروز شکرپنیر مامان اومد پیشم گفت مامان من میرم تو راهرو در میزنم شما بگو کیه؟ گفتم باشه شکر پنیر در زد گفتم کیه؟ گفت منم گفتم بفرمایید گفت میفرمایم قابلی  ندارم   الهی من فدات بشم که اینقدر بامزه ای   ...
6 مرداد 1392

محیاجونی موهاشو بسته

دلبرکم موهای شما بلند شده این سری تصمیم گرفتم که موهای شما رو کوتاه نکنم و ببندم اولین باری که من موهای شما روبستم خیلی ذوق کردی همیشه میگفتی من خوشمزه شدم به همه میگفتی من خانم شدم . منم  برای شما خانم خوشگل  چندتا گل سر خوشگل خریدم  اینم عکس مدل موی شما نازگلم خیلی خوشگل شدی ...
2 مرداد 1392

انگشتر محیا

  سلام جوجویم.عذر مامان رو بپذیر ازاینکه نتونستم چندروزی خاطرات شماروآپ کنم آخه اینترنت خونمون مشکل داشت . هفته ی پیش که با پدری رفتیم انگشترخریدیم  یادم رفت عکسشو بزارم تااینکه مامان   محیاجون به من یادآوری کرد اینم عکس انگشتری که شما سلیقه کردید با عرض معذرت از اینکه کیفیت عکس پایینه ...
2 مرداد 1392

خرید انگشتر

امروز شاخه نبات به پدری سر سفره ی افطار گفت من انگشتر عروسکی میخوام طبق معمول پدری گفت باشه. بعداز افطار رفتیم حونه ی مامانی ساعت یازده ونیم که میخواستیم بیاییم خونه دختری گفت انگشتر یادتون نره .آخه پدری این قوله که به بچه  میدی؟ کار خدا یه خرازی باز بود من وپدری بیشتر دختری خوشحال بودیم آخه با خرید انگشتر به آرامش رسیدیم شاخه   نبات داخل مغازه گفت من خودم میخوام انتباخ کنم ...
24 تير 1392

زبون بازی محیا بانو

امشب بعداز افطار به دختری گفتم بیا کمکم کن تا سفره رو جمع کنیم گفت مامانی من خسته ام جون ندارم ا  اینم از کارکردن قند نبات من امروز موقع افطار آقای پدر دیر کرده بود.قند نبات توی راهرو منتظر آقای پدر بود عمه اومد به محیا گفت چرا اینجا نشستی؟ قندنبات گفت بابام اعصابمو خرد کرده هنوز نیومده ...
22 تير 1392